اي وصل تو دستگير مهجوران

شاعر : سنايي غزنوي

هجر تو فزود عبرت دوراناي وصل تو دستگير مهجوران
حقا که نه‌اي بتا ز معذورانهنگام صبوح و تو چنين غافل
بنديش به دل بسوز رنجورانگر فوت شود همي نماز از تو
چون توبه‌ي من خمار مخمورانبرخيز و بيار آنچه زو گردد
بي عافيه زاهدان و بي‌نورانفرياد ز دست آن گران جانان
از سبلتها چو نيش زنبوراناز طلعتها چو روي عفريتان
در شهر شوي چو ما ز مشهورانگويند بکوش تا به مستوري
تا روز قضا نباشي از دوراننزديکي ما طلب کن اي مسکين
بيزارم از جزاي ماجورانلا والله اگر من اين کنم هرگز
اي زمره‌ي زاهدان مغرورانمعلوم شما نيست ز ناداني
بي‌رنج دهند مزد مزدورانآنجا که مصير ما بود فردا